عمریست چون گل می روم زین باغ حرمان در بغل


از رنگ دامن برکمر، از بو گریبان در بغل

مجنون و ساز بلبلان ، لیلی و ناز گلستان


من با دل داغ آشیان طاووس نالان در بغل

ای اشکریزان عرق تدبیر عرض خلوتی


مشت غبارم می رسد وضع پریشان در بغل

تنها نه من از حیرتش دارم نفس در دل گره


آیینه هم دزدیده است آشوب توفان در بغل

می آید آن لیلی نسب سرشار یک عالم طرب


می در قدح تا کنج لب گل تا گریبان در بغل

آه قیامت قامتم آسان نمی افتد ز پا


این شعله هر جا سرکشد دارد نیستان در بغل

از غنچهٔ خاموش او ایمن مباش ای زخم دل


کان فتنهٔ طوفان کمین دارد نمکدان در بغل

بنیاد شمع از سوختن در خرمن گل غوطه زد


گر هست داغی در نظر داری گلستان در بغل

چون صبح شور هستی ات کوک است با ساز عدم


تا چندگردی از نفس اجزای بهتان در بغل

دارد زیانگاه جسد تشویش « حبل من مسد»


زین کافرستان جسد بگریز ایمان در بغل

بیدل ز ضبط گریه ام مژگان به خون دارد وطن


تا چند باشد دیده ام از اشک پیکان در بغل